ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

مهمونی من

در دلم هوای تو در برم نبودنت دست من به انتظار پای من همیشه در پی ات جای خالی تو لیک دوست میداردم آنچنان گرفته خو وانمی گذاردم شما اینو به پای شعر نذارید. میدونم نه وزن داشت نه قافیه نه هیچی فقط یه احساس لحظه ای بود. دیشب کلی مهمون داشتم. عمه بزرگم برای اولین بار بود میاومد خونه من مهمونی. خیلی خوش گذشت. مامان ایناهم بودن. البته بنده خدا خواهرم از وقتی اومد تا بره با اینکه پسرش آویزونش شده بود و گیر الکی داده بود و همش بغل میخواست سرپا بود و داشت کمک من میکرد. مخصوصا اون لحظه ای که خواهرم سر ظرف شویی داشت مرغا رو میشست دیدن داشت. با یه زوری مادرشو از آشپزخونه برد بیرون. یادم رفت از کیکایی که درست ک...
8 دی 1391

مظلب پزشکی

دوستای گلم امروز که مطالعه میکردم به این مطلب برخوردم. میذارم اینجا شاید براتون جالب باشه:   زنان قبل از بارداری آزمایش تیروئید بدهند رئیس كلینیك تخصصی غدد در آمریكا گفت: توصیه می‌شود زنان قبل از بارداری آزمایش تیروئید بدهند و از ابتلا و میزان بیماری غده تیروئید مطلع شوند زیرا وجود این بیماری باعث آسیب به نوزاد می‌شود. به گزارش فارس، نخستین كارگاه سونوگرافی تیروئید امروز با حضور جمعی از متخصصان داخلی و خارجی این رشته در بیمارستان شریعتی برگزار شد. در این كارگاه آموزشی، حسین قریب، رئیس كلینیك تخصصی غدد آمریكا، بیماری تیروئید را یكی از بیماری‌های شایع در دنیا دانست و اظهار داشت: این بیماری بیشتر در ...
5 دی 1391

روزای استراحت

این روزا همسرم خیلی حساس شده. خیلی مهربون شده. خیلییییی یه وقتا احساس میکنم رفتارش بامن بیشتر مثل رفتار یه پدر با دخترشه تا رفتار یه شوهر با همسرش. این چند وقته خیلی بیشتر میتونیم واسه هم وقت بذاریم و با هم حرف بزنیم. این چند روز خیلی حالم بهتره. بیشتر دوسش دارم. بیشتر خودمو دوست دارمو و بیشتر واسه خودم وقت میذارم. تنها چیز ناخوشایند اینه که داریم به امتحانات نزدیک میشیمممممممم این سبک نوشتنم و دوست ندارم ولی باید بنویسم تا دوباره برگردم به روزایی که عاشق نوشتن بودم و قلمم قشنگ بود. انقدر باید بنویسم تا روزی که قراره بیای دنیا رو برات با شعرام و نوشته هام آذین کنم. انقدر بنویسم و بنویسم تا همه بدونن تو زود زود قراره بی...
2 دی 1391

یلدا

دیشب خیلی شب قشنگی بود. با حسین شیرینی خریدیم و رفتیم خونه ی مامانم. تا دیروقت هم دور هم بودیم. شب خیلی قشنگی بود.   پسرک شیطون خواهرم انقدر دلبری کرد که دلم میخواست گازش بگیرم. دندونامو به هم فشار میدادم که جلوی خودمو بگیرم چون تازه راه افتاده و میخواد از همه چیز سر دربیاره خیلی حرکاتش بامزه شده. البته دختر نازشم هست که پرنسس کوچولوی منه. خدایا مرسی که خانوادم کنارمن. دوسشون دارم.   شب خیلی خوبی بود. با این که هیچ کار خاصی انجام ندادیم کلی انرژی گرفتم.     ...
1 دی 1391

یه داستان جدید (یه نامه)

تو درس مکاتب ادبی یه بار تکلیفمون نوشتن یه نامه بود. منم اینو نوشتم: (البته اینو ترجمه نمیکنم.)   Merhaba Uzak Kaldığım...             Gelsene bir an, bir adım, bir nefes yakınlığıma. Gelsene uzak kaldığım kollarından. Gelsen de uzun uzun baksam kahve renkli gözlerine; dalıp gitsem gözlerinde. Gelsen de saçlarının beyaz tellerini siyahlarından ayırı versem ellerimle. Okşasam. Gelsen de Mağrur mağrur baksan. Arada bir baş örtüme söylensen. Bırakmasan ellerimi.             Gelse...
28 آذر 1391

شوکه م کردی

دلم میخواد چشمامو ببندم برگردم به خیلی وقتای پیش. دلم مامانمو میخواد. ولی میترسم باهاش حرف بزنم اونم ناراحت کنم. خیلی بهش نیاز دارم خیلی. مثل یه بچه سه چهار ساله که زمین خورده و زانوهاش زخمی شده. میتونه پاشه ولی منتظره مامانش بیاد دستشو بگیره و بلندش کنه. بعدشم ببوسدش و بپرسه طوریت که نشد؟ اونوقت دیگه حتی اگه زانوهات درد هم بکنه یادت میره.فکر میکنی یه دفعه جون گرفتی. دیگه زخم زانوهات به چشمت نمیاد. منم زمین خوردم ولی اینبار جای زانوهام دلم زخم برداشته. بدجوری ساییده شده به برگه های آزمایش. نوشته های برگه آزمایش مثل تیغ همه دلمو زخم کرده. داره از همه جاش خون میاد. زخمام میسوزه. ...
28 آذر 1391

من نویسنده

سال چهارم دانشگاه دو واحد داستان نویسی داشتیم. تنها نمره 20 کلاس و من گرفتم. انقدر داستانم واقعی بود که استادمون که خودش نویسنده بود غرق داستان میشد. خودم بارها نشستم و واسه عاقبت دختر داستانم های های گریه کردم. بازخواستم بنویسم نشد. یا دیگه دستم به نوشتن نمیره یا دلم. اون همه فن نویسندگی همش از یادم رفته انگار. انگار دو رو شدم. انگار میترسم یه حسی رو داشته باشم و اون حس و به زبون بیارم. انگار میترسم بنویسم و کسی بفهمه. میترسم یه کسی از حرفای دلم خبر بگیره که نباید. جوجوی مامان شاید نمیخوام حرفایی که تو دلمه جز تو کسی بفهمه. از این به بعد بازم داستان مینویسم. هم برای تو هم برای دل خودم. شایدم برای بابایی. شایدم یه روز داستانهای...
22 آذر 1391

دوستم

چند روز پیش یکی از دوستای دانشگاهم تماس گرفته بود. من خیلی وقته فارغ التحصیل شدم و الانم دارم تو مقطع ارشد میخونم. ولی دوستم هنوز تموم نکرده. زنگ زده بود که واسه درس داستان نویسی کمکش کنم. البته در اصل کمک نه! به جاش بنویسم. موضوع این بود که باید سه ساعت یه جایی بشینی و هر چی دور و برت میبینی با تمام جزئیاتش بنویسی. آدما رو رنگارو بوها رو و خلاصه هر چیزی که هست. منم نشستم تو خونه و نوشتم. انقدر با دقت نوشتم که اگه چشماتو ببندی و برات بخونم و تا حالا خونهمونو ندیده باشی جلوی چشمات تصویر بشه. امروز ایمیل زده که استاد اینو قبول نکرده و میگه محیط خارج از چهاردیواری خونه باشه!!!   گفتم نمینویسم آخه نوشتن داستان به زبان دیگه کار راح...
22 آذر 1391

سلام

میخوام برای تو بنویسم. واسه ی تو که قراره یه روزی بار و بندیلتو ببندی و بیای پیشم. نمیدونم کی میای. حتی نمیدونم چه شکلی هستی. حتی نمیدونم اصلا دوست داری بیای پیش من یا نه. میخوای قلبم با صدای نفس تو بزنه یا نه. راستشو بگم درکی ازت نداشتم. هنوزم ندارم. چند ماه پیش منم به هوای اینکه خونه مون با صدای یه کوچولو نوا بگیره و به شور بیاد خواستم بیای. اما فقط من خواستم، تو نخواستی. بابایی هم خیلی خواست. ولی تو بازم نخواستی. اولش نمیدونستم چی میشه. فکر کردم خوب قانونه طبیعته دیگه. همین که بخوام تو هم میای. اونوقت به جمع خونوادگی ما یه نفر دیگه با دست و پاهای کوچولو و صورت مثل ماه اضافه میشه.   تو هم هی ناز کردی. هی ناز کردی. گفتم حتم...
21 آذر 1391