ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

سی سالگی

امروز وارد سی سالگی شدم. یه مرحله جدید از زندگی. راستش همیشه از رسیدن به این عدد وحشت داشتم. احساس میکردم خیلی چیزها باید تو زندگیم تغییر کنه. ولی خوبه که تنها تغییر این سنم داشتن تو شد و این همون چیزیه که نمیذاره مثل سه چهار سال اخیر دچار افسردگی روز تولد بشم. دیگه وقتشه یه نگاهی به کتاب "زن سی ساله" بالزاک بندازم و کم کم ذهنم و با این سن وقف بدم. دلم نمیخواد اسیر این عدد شم. این چند روز و خونه ی مامان گذروندم. خیلی روزهای خوبی بود. پنجشنبه یه تولد کوچیک دور هم گرفتیم و روز بعدش به همراه داییهام رفتیم پیک نیک. خیلی سر به سرم گذاشتن ولی واقعا خوش گذشت. خونواده ای که همیشه و تو هر مرحله ای کنارم بودن باعث شدن این چند روز بیشتر از دا...
5 بهمن 1392

روزی دیگر با تو

تمام این مدت حواسم به ساعت بود. هر6 ساعت یا آمپول بود یا شیاف. آخرین ساعتش هم میافتاد دوازده شب. هرجاکه بودم باید تا 12 شب برمیگشتم خونه تا مبادا جادوی تو باطل شه. سه ماه سیندرلایی بودم که هر جا که بود باید کفش بلورش رو تا وقت معین می رسوند خونه. دیروز نوبت دومین ملاقاتمون بود. بعد از کنترل فشار و وزن من نوبت به پرسیدن احوال تو رسید. عزیزترین دوربین روی شکمم به لغزش دراومد تا تصویر تو روی مانیتور ظاهر شه. بی خبر از احوال دنیا توی رختخواب شیشه ایت دراز کشیده بودی. خیالم راحت شد که نه تپش های بلند قلبم تونسته خواب قشنگت رو به هم بریزه نه سرک کشیدن به خونه ی کوچیکت. لبخند دکتر مطمئنم کرد که این زیبای خفته حالش خوبه. دوست داشتم این اسکنر ا...
25 دی 1392

ورود به ماه سوم

فردا به امید خدا آخرین امتحان این ترم و میدم و فقط میمونه یه مقاله که باید آماده کنم. برنامه امتحانی این ترم خیلی بهم فشار آورد. 14 واحد سنگین با کلی کار جانبی. در عوض تا شروع ترم بعدی سه هفته وقت دارم که هم از نظر روحی و هم جسمی باید برای ترم جدید آماده بشم. چهار روز بیشتر به دیدار مجددمون نمونده. سه شنبه وقت دکتر دارم که ببینم جات خوبه و داری قد میکشی یا نه. دیروز دوماهگیت و به پایان رسوندی و قدم به ماه سومت گذاشتی. چقدر این روزها تند میگذره. دوست دارم طناب بندازم گردن دنیا تا آرومتر بچرخه تا من از لحظه به لحظه ی این با هم بودن نهایت لذت رو ببرم. روز و شب برای سلامتیت دعا میکنم. یه وقتایی انقدر خودخواهی گریبانم رو میگیره که دلم ...
20 دی 1392

من، تو، مادرم

چند روزیه وجودت و با شدت بیشتری نشون میدی. دائما حالت تهوع دارم و مزه دهنم عوض شده. دائما خوابم میاد. اشتهای عجیبی پیدا کردم. تپش قلبم بالا رفته و من همه اینها رو به فال نیک میگیرم. با هر آزاری که بهم هدیه میدی دل من بیشتر و بیشتر دوست داره به پای مامان بیفته. تو از 7 آذر بامنی و من اینطور عاشقتم. مادرم که این همه سال زندگی و عمرش و به پای ما ریخته جای خود داره. یک عمر با ما خندیده و با ما گریه کرده. با ما کنکور داده. با ما دل بسته. با ما خسته شده و با ما قدم به قدم جلو رفته. همه ی زندگیش و وقف ما کرده و من هیچی ندارم به پاش بریزم جز یه دل عاشق. الان می فهمم وقتی مامان میگه شماها ثمره ی عمر منید چه احساسی داره. امتحانها تا ده روز...
13 دی 1392

من و تو

یه دنیا حرف دارم برات. یه دنیا شعر و قصه و لالایی. هرچی بیشتر باهات حرف میزنم، حرفهای تازه تری پیدا میکنم. بیشتر دوست دارم. انقدر دوست دارم که عشق تک نفره ی خودم برای یک عمرت کافیه. انقدر این عشق زیاده که هر نگرانی ای رو میتونه از دلت برونه. حتی نگرانی ... که از اومدنت ناراحتن و طبق معمول حق معرفت و تمام و کمال ادا کردن. یه انتظارهایی داشتیم ولی نشد. قرار نیست که همه به شادی ما شادبشن. تو این روزهاست که دوست و دشمن خودشون و نشون میدن. ولی همه ی اینا فدای سرت. همین که کسانیکه پیشتن عاشقانه منتظرتن کافیه. این همه دل عاشق داری. به این فکر کن. من و بابا دست به دست هم خودمون یه کوه ساختیم پشت سرت. مبادا دلت ازکسی بگیره. اولین خریدت شد ع...
9 دی 1392

خدایا عاشقترم کن

چقدر عاشقترم این روزها. از دیروز که حجم کوچیک و گردت رو تو مانیتور دیدم بیشتر دوست دارم. بیشتر باور کردم که هستی. هرچند بتای حضورت تسکینی بود به همه آشوب دلم ولی دیدن حجم قشنگت کبریتی بود که یک دنیا عشق رو تو دلم شعله ورکرد. چقدر تصورت قشنگه. تصور دستهات که الان یه باله ی کوچیک بیشتر نیست. تصور چشمهات که الان فقط دوتا نقطه ی ریز و سوراخ توی قسمت فوقانی اندامته. تصور این که چقدر دوسم داشتی که قبل از دستگاه سونوگرافی جای امنت و به مامانت نشون دادی تا بدونم هر وقت میخوام قربون صدقه ت برم، بدونم کجا لونه کردی. چقدر بودن با تو فوق العاده ست. چقدر لغت کم دارم برای این احساس. از دیروز بیشتر ترس مادرهای کلوپ و درک میکنم. احساس گنگی که از شن...
4 دی 1392

اولین سونوگرافی

دروغ چرا. از ته دل امیدوار بودم که امروز برم و قلب دوتا نی نی رو ببینم. فکر این که بعد از دوسه سال دوباره بخوام برای بچه دوم اقدام کنم خیلی برام سنگین بود. راستش بعد از رد شدن از این مرحله دیگه نمیخوام به پشت سرم نگاه کنم. حتی تصورش هم از این لحظه به بعد سخته.  دوست داشتم نینی هام دوتا باشن تا باهم بزرگ بشن. بچه م خواهر یا برادر داشته باشه. خودش طعم خواهر یا برادر بودن و بچشه تا تنها نباشه. دوست داشتم این راه و برای آخرین باررفته باشم. ساعت 8 صبح وقت داشتم. تا دکتر بیاد و برم داخل نزدیک یازده شده بود. چند روزی بود زیر دلم خیلی درد میگرفت. مخصوصا سمت راستم. همین سمت راست یه ساک خوب بود که قلبش هم تشکیل شده. خدا رو صدهزار ...
3 دی 1392

یه نامه برای شما

فرشته های کوچیک برفی دعوتم و برای همراهی تو ضیافت زندگی قبول کردن تا امسال گرمترین زمستون عمرم و بگذرونم. همین که احساس میکنم یه وجودی در بطن من داره شکل میگیره، دلم میلرزه و هزار تا پروونه ی کوچیک و تو قلبم به پرواز درمیاره. دلم که تیر میکشه بی اختیار دستم میره روی شکمم تا قربون صدقه ی سلولهایی برم که دارن همه تلاششون و میکنن که با من بمونن. سلولهایی که قراره بمونن تا مرد و زن کوچیک زندگی مون باشن. دارم مادرانه هامو پرو بال میدم. شدم شهرزاد قصه گو که قراره هزار و یک شب قصه داشته باشه  تا چشمای نازنین فرشته ها مو به سرزمین خواب ببره. قصه هایی که دوساله چشمهای نگران یک مرد و به آرامش برده. کلاف های کاموا رو برمیدارم و سر کلاف و...
28 آذر 1392