ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

اولین دیدار با دکتر عارفی

مانلی از چند وقت پیش برای من و خودش و نجمه پیش دکتر عارفی وقت گرفته بود. دیروز 26م شهریور ساعت 9 صبح. اولین بار بود میرفتم بیمارستان بهمن. ظاهر خیلی آراسته ای داره. تا ساعت 12 مجبور شدیم منتظر بمونیم. دکتر حدود ساعت 10ونیم تازه اومد تو مطبش. تا اونموقع شوهرم رفت توی ماشین استراحت کنه. من و نجمه و مانلی هم موندیم و از هر دری سخنی. بعد از اومدن دکتر هم که تند و تند مریضها رو ویزیت میکردن. خیلی نکشید که نوبت ما بشه. خدارو شکر نجمه و مانلی مشکل چندانی ندارن. اینطوری نبود که دکترهای دیگه کفته بودن. کلا دکتر عارفی خیلی مثبت تر به نتیجه آزمایشها و عکس رنگی نگاه میکنه. نوبت من هم که شد وقتی رفتم داخل ازم کارهایی رو که تا بحال انجام دادم ر...
27 شهريور 1392

اینجا خدا به زمین نزدیک است

جای همه تون خالی بود. رفتیم اردبیل. انقدر طبیعت تو این شهر قشنگه که آدم نمیدونه از دره های عمیق و جاده های کوهستانیش حرف بزنه یا از مهی که تو فصل تابستون هم زمین و نوازش میکنه یا از گرما و رطوبتی که توی مغان به مردم هدیه میده. وجب به وجبش یه اقلیم جداگانه ست.اینجا تنها جاییه که برای گذر از تابستون به زمستون فقط یکساعت باید تو راه بود. اینجا روی تپه های کوتاه و بلند بی نظیرترین نقاشی دنیا رو می بینی. زمین های درو شده و باردار. زمین هایی که هنوز کاه گندمها روش مهمونه و زمین هایی که شخم زده شده و مستطیل های تیره رو توی این نقاشی اشغال کرده. این منظره ها به آدم نشون میدن که تن های قهوه ای چقدر قشنگ میتونه با آبی و بنفش و سبز ترکیب ب...
22 شهريور 1392

یه هفته ای نیستم.

سخن از تو دلم را به درد میآورد. نیامدی و احساسم ترک خورد. هنوز نیستی ولی شب و روزم را درگیر خودت کردی. آنچنان مرا جادو کردی که با چشم بیدار خواب میبینم. شده ام بادی که تقدیر دلش آوارگیست و نماندن. دل خود را از دیار بهمن به اردیبهشت و از آنجا به سرزمین  مرداد آوردم. حال نیز بر فراز شهریور در پروازم که شاید مهری در مرزهای مهر بیابد. لیک دریغ از خاک مقدسی که دامن گیرش کند. خستگی راه بر ترکهای دلم نشست. نیستی تا بدانی.   یه هفته ای میرم سفر شاید تاثیری داشته باشه. ...
13 شهريور 1392

من با خودم درگیرم

چه لذتی داره وقتی توی پارک گوشه ای رو انتخاب میکنی که تا چشم کار میکنه کسی رو نمی بینی. اینطوری احتمال اینکه کسی هم تورو ببینه خیلی کمتره. دوست دارم یه مدتی از دنیا مرخصی بگیرم. از هیچی و هیچی خبر نداشته باشم. اصلا به من چه که امریکا میخواد سوریه رو بزنه. به من چه که اونطرفتر بوی قلیون میاد و صدای خنده های شیطنت آمیز یه نفر که دیده نمیشه تو پارک میپیچه... نمیدونم این روزها چم شده. فقط میدونم درونم اشکهایی دارم که نریختم و حرفهایی دارم که نزدم.  حوصله خودم و ندارم. به قول حسین پناهی میخوام خودم و بردارم بریزم دور. این روزها یه چیزی هست که نمیتونم توصیفی براش داشته باشم. یه حس عجیب. آخرین باری که رفتم کلینیک یه پسربچه رو دیدم که پیری...
7 شهريور 1392

روزهای معمولی

شنبه شب با مامان اینا رفتیم دریاچه چیتگر. واقعا جای باصفایی بود. انقدر هواش خوب بود که به یه سفر شمال می ارزید. دور دریاچه یه سکو هم زده ن و از اول ماه رمضون هر شب برنامه زنده دارن. تو هر برنامه هم یه خواننده ی جوون و میارن که چندتا از کارهاش و اجرا کنه. اون شب که مارفتیم حامد طاها اجرا داشت. کلا جالب بود و اون شب خیلییییییییی خوش گذشت. فرداش خبر سقط نینی دوستم پرتو رو تو وبلاگش خوندم. پسرش تو هفته بیستم بود که متوجه میشن کیسه آب کم کم خالی شده و مجبور شد با دارو و زایمان طبیعی پسرش رو سقط کنه. از طرفی هم امروز صبح خبر زایمان  دوست گلم هیجان رو گرفتم. دوهفته بود که منتظر بود دردهاش منظم بشه. خدارو شکر که پریای نازنینش رو به سلامتی ...
4 شهريور 1392

برنامه ی سری جدید

انقدر میرم دنبالش تا بالاخره نتیجه بده. دیروز دومین آزمایش رو هم دادم. همونطور که انتظار میرفت منفی بود. بتام نیم شده بود. ساعت 4 بود که با شوهرم راه افتادیم سمت کلینیک. میرفتیم که جواب آزمایش و نشون بدیم. کلینیک انقدر شلوغ بود که تا بعد از ساعت 8 مجبور شدیم منتظر بمونیم. هردفعه میری شلوغتر از سری قبله انگار هیچکس تو این شهرستانها دیگه نمیتونه طبیعی بچه دار شه. یکی خسته شده غر میزنه. یکی به نحوه پذیرش و نوبت دهی اعتراض میکنه. یکی ساکت تو لاک خودشه. یکی بلند بلند و بدون توجه به اینکه صداش یا بوی دهنش ممکنه باعث اذیت دیگران بشه بی امان حرف میزنه. کاش میشد بغل یکی از این تابلوهای سیگار کشیدن ممنوع یه تابلوی "ورود اشخاصی که مسواک نمی زنند مم...
28 مرداد 1392

یه نامه برای تو شاید بفهمی...

این همه دعا بی اثر موند. این همه مراقبت، این همه اذیت، این همه درد. همش دود شد رفت هوا. نه که گلایه کنما، خوب دست خداست. نخواست بده. نمیشه که از خدا حساب چیزی رو خواست. ولی خیلی دلم سوخت. خیلی امیدوار شده بودم. تکرر ادرار که اذیتم میکرد، جای آمپولم که درد میگرفت، از بیرون زدن شیاف که حالم به هم میخورد، پاهام که بخاطر هورمونها داغ میکرد به خودم میگفتم عیب نداره طاقت بیار روزهای آخره. یک ماهش طی شد، موند یه ماه دیگه تا اینارو استفاده کنی. اندامم انقدر به هم ریخته که دوست ندارم تو هیچ جمعی حاضر بشم. دلم نمیخواد هیچ کسی رو ببینم. هنوز ورم دفعه پیش نخوابیده این سری هم بهش اضافه شد. 17 روز تمام تو چهاردیواری بسته موندم بازم ته دلم...
25 مرداد 1392

روز آزمایش

دیشب اصلا نخوابیدم. کولر و که روشن میکردم به حدی خونه سرد میشد که تا مغز استخونت یخ میکرد، وقتی هم خاموش میکردم چون کف پام داغ میکنه نمیتونستم بخوابم. تا صبح چند بار بلند شدم. دو سه بار برای دستشویی، دوسه بار برای شستن پاهام یه بار هم برای آوردن کیسه یخ که بذارم زیر پام و بخوابم. بازم نشد. دوست هم ندارم پنجره ها رو باز بذارم. راستش فوبی حشره دارم. همش میترسم از پنجره حشره ای وارد خونه بشه. ساعت 7 که بیدار شدم برای آمپول دیگه چشمام رو هم نرفت. دیشب دوش گرفته بودم. بالای سر همسری نشستم و با صدای شسوار بیدارش کردم. آماده شدم و ازش خواستم بلندشه بریم آزمایشگاه. شوهرم میگفت همون روز پنج شنبه بریم ولی من به بهونه اینکه فردا آزمایشگاه...
23 مرداد 1392